معرفی کتاب مهمانی باغ سیب
معرفی اجمالی:
کتاب مهمانی باغ سیب نوشته داوود امیریان در سال 1398 و توسط انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. نویسنده در این کتاب، داستان زندگی یاران پیامبر (ص) را نوشته است. داستانی زیبا از حماسههایی است که یاران و صحابهی پیامبر (ص) در عصر روز بعثت آفریدند. روزی که حضرت محمد رسالتش را به عنوان پیامبر به جهانیان اعلام کرد و یارانش در کنار او بودند تا در این روز تاریخی، با شجاعتی که از خودشان نشان میدهند، حماسه بیافرینند. مهمانی باغ سیب داستانی از حضور یاران پیامبر در باغ سیب او و بخشی خواندنی و دلنشین از تاریخ اسلام است.
گزیده ای از کتاب مهمانی باغ سیب
در گرمای شبهجزیرهٔ حجاز، راهنمای کاروان آنها را به حوضچهٔ پر آبی رساند که دهها نخل و درخت دور آن سایه گسترده بود. زمین نزدیک حوضچه از مخملی سبز موج میزد. مسافران تشنه و خوشحال سروصورت به آب زدند. بعضی از زنان با دستانشان به بچّهها آب میخوراندند و صورتشان را میشستند. دیگر آب حوضچه کاملاً گلآلود شده بود، تکوتوکی از مردها هم در حال آب دادن به حیوانها بودند. آرامش و نشاط دلانگیزی در بین کاروانیان حاکم شده بود که...
تیر پیکانداری صفیرکشان به گردن اسب سختجانی خورد و اسب با چشمان وقزده و حیران خُرّه کشید و به پهلو بر زمین افتاد. مردان محافظ، شمشیر کشیدند و با صورت خیسِ آب و برق از سر پریده به اطراف چشم گرداندند. زنها جیغ کشیدند و کودکان بازیگوش هراسان و ترسیده به دامن مادرانشان پناه بردند. و آنوقت بود که برق شمشیرها درخشید و راهزنها نعرهزنان سوار بر اسبان تیزپا و چابک هجوم آوردند.
«عبید» پنجساله در آغوش مادرش، «امّعبید» جیغ کشید.
چه شده مادر؟ اژدها آمده؟
امّعبید سر پسرش را به سینه فشرد. قلبش تندتند میزد. ناله کرد.
نه پسرکم! اژدها نیست، دزد و راهزن بر سرمان آوار شده!
پیرمردی لنگلنگان با صورت خیس عرق و سر کممو در کنار مادر و کودک لرزید و گفت: نگو دخترم! بچّه بیشتر میترسد، امیدش بده. بگو نترسد. خدایان کعبه پشتیبان و نگهدار ما هستند، نترسید.
امّعبید در دل به خدایان سنگی داخل کعبه متوسّل شد. امیدش به پدربزرگ بود که همراه او و کودک یتیمش آمده بود تا نذری را که برای بتهای کعبه کرده، ادا کند.
راهزنها رسیدند. قهقههزنان سوار بر اسب دور کاروان چرخیدند و خاک بلند کردند. محافظان کاروان، دستهٔ شمشیر را در مشت فشرده و چشم از راهزنها برنمیداشتند. راهزنها زیادتر بودند و زورشان هم بیشتر. مردانِ غارت و خشونت بودند، کار بلد و چالاک. «خالد» فرمانده یکچشم راهزنها فریاد کشید.
آن شمشیرهای حلبی چیست که در دست گرفتهاید؟
همراهانش با لودگی، بلند خندیدند. خالد مهار اسبش را کشید. اسب روی پاهای عقبش بلند شد. با تنها چشم شرورش به محافظان ترسیده غرّه رفت و گفت:
هنوز که ایستادهاید، فرار کنید دیگر، زود باشید. هین!
نظر شما :