تنها گریه کن
مرحله تولید :
چاپشده
گزیده ای از کتاب
مچ دستهایش را گرفتم. قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می رفتم، به زحمت می کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخورد و رد خون می ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمیشود. مات شده بود. با کمک دو خانوم بردیمش داخل حیاط خانه. رنگ به رخسار زن نمانده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم :« نفس بکش!»
ولی بی جان تر از این حرف ها بود. محکم تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکم پاره ی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد.